اشعار ایرج قنبری

  • متولد:

و تو آن سخاوتی که می توان، در پناه آن گریست... / ایرج قنبری


زیستن
در پناه سایه ات گریستن
با تمامت یقین
کاش
قلب ها
با سلام خاک آشنا نبود
ساده بود و سبز بود
مثل چشمه های روشن زلال
و خدای را
بی دریغ می سرود
::
ای خیال اجتناب ناپذیر!
از قبیله ی کدام سبزجامه ای
کافتاب
زائر نگاه توست
کهکشان برابر تو کوچک است
ای ستاره ی شکوهمند!
با تو
باید از بهار گفت
از پرنده
از درخت
و تو آن سخاوتی
که می توان
در پناه آن گریست...
::
بی قراری کبوتران برای توست
ابرها به دست بوسی ستاره می روند
باغ ها به دست بوسی بهار
و نگاه من که برکه ی مکدّری ست
دست بوس عشق توست
::
آستان تو
سرسرای آشتی ست
در مقابل تو می توان خلاصه شد
سبز شد
شکوفه داد
رنج تو
ادامه ی جراحت دل من است
ای بزرگوار
معنویت بهار
از نگاه توست
بی تو خاک
قحطی بنفشه است
قحطی درخت
سبزه
رود
ای غریب آشنا
در کجای آسمان دمیده ای
کاین چنین پرندگان به سوی تو
شوقناک
بال می زنند
::
با کبوتری که در دل من است
اعتماد
در نگاه من
بیشتر شکوفه می کند
باغ آفتاب
دیدنی است
باغ آیه های روشن خدا
::
در حریم عشق گام می زنیم
پر تپش تر از نسیم
با اراده ای سترگ
غربت زمین
غربت دل است
ای ستاره ی شکوهمند!
با تو می توان به روشنی رسید

 

3940 0 5